از پرتگاه بي رحمي كه آرزوهايم هنوز هم،
با حس لغزندگي سراب،صحنه ي سقوط را تجربه مي كنند،
از تاريكي هايي كه هيچگاه روي خورشيد را به تماشا نخواهند نشست،
از سرزمين مترسك هايي كه آشيانه ي جغدهاي پير است،
از قديسيني كه مرا ديوانه ي شهر خطاب كرده اند.
و از خودم كه شب را ماوا گذيده ام بال مي گيرم و...
راه كج مي كنم به جاده هاي پير و پر از خاطرات دور
به كوچه هاي خاكي خيال پناه مي برم
آنجا كه مردمكان چشم هاي دختري،
هياهوي مه آلود آسمان را به سخره مي گيرند
و لباس هاي سرخش،چشم هاي مست خورشيد را،
محو تماشايش مي كند.
... اسماعيل رضواني خو ...